سلطان جان دوست دوران کودک‌ام است

سلطان جان دوست دوران کودک‌ام است که بسیار دوست‌ش دارم همی روز های از ام دور است به یک شهر کشور دیگری زندگی می‌کند پشت خنده هایش،جنگ کردن‌هایش دق شدم، این جای کلمه جنگ را یاد کردم شاید شما فکر کنید که این دو دوست صمیمی چرا با هم جنگ می‌کردند. بعضی وقت‌ها برایم نصیت می‌کرد . بعضی وقت های هم به سر درس خواندن دعوا می‌کردیم بس جنگ‌مان همی بود.
 دیشب به خانه‌شان رفت بودم زمانی که چشم پدر و مادرش به من خورد و از من گله گذاری های کرد گفت از وقتی که سلطان رفت تو هم نمی‌آید من هم در مقابل شان جوابی نداشتم سکوت کردم بعدا هم آهسته آهسته پدرش برایم قصه کرد گفت« زمانی که تو میایی فکر می‌کنم سلطان آمده چون شما دو همیشه با هم بودین هر وقتی جای میرفتین پس باهم یکجا می‌آمدین
زمانی که این حرف پدرش را شنودیم  اشک در چشم حلقه بسته من هم به پدرش از خوبی های و خاطره های که با هم یکجا بودم را قصه کردم چند لحظه‌ای خنده کردیم
 دوست عزیزم هرجای به هر شهری باشی در قلب من هستی دوستت دارم.




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

نگرانی بانوان دانشجو از آزار و اذیت در صحن دانشگاه‌ها