روایاتی از کودکان کارگر در شهر مزارشریف
نیمهروز گرم و طاقتفرسایی بود، که از روضه مبارک میگذشتم، علیرضا که یازده سال سن داشت با لباسهای نامرتب و رنگآلودش که لوازم پالش بوتها نیز در دستاش بود، با گفتن:« کاکا کاکا بوتایته رنگ کنم» توجهام را به خود جلب کرد. وی که روزانه در روضه مبارک مصروف پالش پاپوشهای عابرین و زایرین میباشد، تنها نانآور خانه است. از این که علیرضا تقاضای رنگ کردن بوت هایم را نموده بود، با هم گوشهای نشتیم درد دل نمودیم. پس از این که با علیرضا گوشهای نشتیم. و وی مصروف پالش بوتهایم شد از وی پرسیدم در خانه چند نفر هستند؟ وی با نگاه معصومانه خود گفت:« در خانه ده نفر هستیم». وی که موهای خشک و خاک آلود داشت با تبسم گفت:« یک برادرم هم مکتب میخواند هم در یک نجاری شاگرد است پولی را که روزانه بهدست میآوریم، به خانه سودا و بعضی چیزهای دگه که نیاز است میخریم». از علیرضا پرسیدم؛ اگر روزی کار نکند و پول بهدست نیاورد در خانه با وی چگونه برخورد میکنند؟ در جواب پرسشم گفت:« یگان روز که کار نمیباشد و بوت رنگ کرده نمیتوانم حیران میمانم تا خانه چه قسم بروم، به خاطری که پیسه کرایه موتر را هم نمیداشته